چرا انگشت بابا را، چنین پر مهر می گیری؟!
و در آغــوش آرامـش، ز سر تا پات تسخیری

تـو را بـی انتهــا، بـی انتهــا او دوستت دارد
نگاهت کرده بی تابش، ندارد دل که تقصیری

اگر چـه کوچــکی تنها تـو را دارد پدر اکنــون
اگر چه کوچـکی، حتی به قــدرِ قـدِ شمشیری

مبــادا چون عــلی اکبـر روی، تنهـا ترش سازی
بمــان بهــر پـدر، حتی اگــر از زنـدگـی سیـری

بمان حتی اگر عطشان و بی تابی و بی طاقت
اگـر داری میــان چشم خــود، از آب تصویری

کنون‌در بر‌بگیرد، با همه احساسِ‌خود جانت
که سیراب از‌نفس‌هایش شوی، آرام‌می‌گیری!

تو‌را بابا میان دست و آغوشش گرفته‌‌ست و
ز سوی آسمان آیــد، سه شعبه بی امـان تیری

همـه دریای خون عالـم، گل شش ماهه پژمرده
پــدر افتـاده از پا، می کشـد آه نفس گیــری

سپــاه کوفـه در شادی و دنیا غرق در حیرت
میــان آسمان، از کودکِ شش ماهـه تصویری

کسی تنها‌تر است از پیش و سوی‌خیمه می‌آید
شکستـه قامتش، زیــر عبـا خفته‌ست تقدیری

به سوی قتلگه با ذوالجناح، آه...از غم پایان
به‌خون آغشته‌است، آری! چنین پایان‌دلگیری


🖊 طهورا قائمی امیری
🖋 مهدیه سادات موسوی خصال


••✧═┅ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج┅═✧••

═┅1401/05/14┅═