سلام ای لحظه ی گرفتنِ باران! سلام ای هرچه شکوفه هست به زیر قدومت فرش! سلام ای آرامشِ هنگام توفان! سلام ای آفتابِ جان! سلام ای نور چشمان منتظر، سلام ای قاصدکِ دل روانه به کویت!
چه بگویم؟! آسمان همه چیز را عیان کرده و از کوچه به شوق چشمانت بوی نرگس به مشام می‌رسد…عادت کرده ام روزی که عالم از اکسیر وجودت امن میشود راهیِ همین کوچه ها شوم. دست بکشم به پیچ و خمشان، چشم هایم را رو به آسمان بگیرم و تمام شُش هایم را پر کنم از هوای  میلادت…و از آنجا که خیلی وقت است بهار دچارت شده است، در این هنگام نسیم به صورتم دست میکشد و بغضی که از فراقت طی یک سال، زیر چشمانم ته نشین شده بود تَرَک برمیدارد و…
به همراه نسیم بر گونه هایم موجِ دریایِ انتظارت را نقش میبندد!
به آن لحظه هرسال، بیش از تمام لحظات زندگی ام محتاجم…
از آن لحظه زمانی را بیشتر دوست نمیدارم…
در آن لحظه هیچ اشک شوقی را خوش تر نمیدانم؛ و در حالی که به انتهای کوچه میرسم زیر لب میخوانم:

اگر زِ کوی تو بویی به من رساند باد
تمامِ هستی خود را به باد خواهم داد…

 

🖊 زهرا کبریت چی

 

••═┅ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج┅═••

                    ┅1400/12/27┅