« أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا اَبااَلمَهدی...»



هوای مثنوی دارد؛ قلم در بی قراری ها
تمام دفترم پر شد؛ سطوری سرد و بی پروا

قدم ها در قدم با یک نظر؛ تا سامرا رفتم
از این قصه به آن قصه؛ کجا تا به کجا رفتم

رسیدم تا به آنجایی؛ که هادی می شود بابا
صدای خنده می پیچد؛ همه مبهوتِ آن آوا

نگاهش کرده بی طاقت؛ دلِ آرامِ گهواره
دمی تا پرده بردارد؛ مهِ دنیا ز رخساره

پریشانیِ موهایش؛ پریشان کرده دنیا را
سکوتش می کند ساکن؛ نسیمِ گرمِ صحرا را

دمی عطرِ نفس هایش؛ دلِ هفت آسمان برده
اشاره کرده دستانش؛ زمین را در زمان برده

ز شیرینیِ لبخندش؛ جهان سرگشته در مانده
و آن لبخندِ پر مهرش؛ کنون در یک نفر مانده

ورق ها می خورد دفتر؛ و تا این لحظه تا اینجا
جهان در حسرتش مانده؛ ز عطرِ زلف او شیدا

نوشتم بر ورق نامش؛ که مهدی جان نمی آیی؟!
کویرِ خشکِ دنیا را؛ تو ای باران نمی باری؟!

 

🖊 طهورا قائمي اميري

 

••ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج

                    1400/08/23