《یا قَدیم اَلاِحسان بِحَقِّ اَلحُسَین》

چون‌ ماهی‌ِ کوچک سَرِ قلّاب فتـاده

ایـن دل زِ اسیـری بـه دلِ آب فتـاده

بـا تیـرِ نگـاهی، سپـر از تـاب فتـاده


از دستِ قلـم، جـام مِیِ نـاب فتـاده


ای بنـدِ دلِ ماه گـره‌‌خورده به مویت

ای صـورتِ مهتـاب، نمایانگـرِ رویـت

مدهوش‌شده پرده‌ی‌ گهواره‌‌ زِ بویت


گیتـی به بَرَش گوهــر نایـاب فتـاده


در عـمـقِ نگـاهـش، نگـهِ حیـدرِ کـرار

لبخندِ پیمبر به رخـش گشتـه پدیدار

در قامتِ او، قامتِ زهــرا شده تکرار


ازشوق‌ِ وجودش‌،فلک از خواب فتاده


آغـوشِ علـی باز و جهان غرقِ تماشـا

جان‌داده‌ زمین عاشق‌ و دلداده‌ و شیدا

در پیچ و خم زلفِ کسی گمشده دنیا


گـیسـوی پـدر، بـر رُخِ مهتـاب فتـاده


این‌گونه‌ شکوه‌ِ‌ شَه و شَه‌زاده‌ که‌ دیده؟

دردستِ‌ علی جامِ‌ می‌‌ و باده که‌ دیده؟

دریا زِ عطش از‌ نفس افتاده که‌ دیده؟


موجی کـه چنین در بر سیلاب فتـاده


ای آنکـه معطـّر شده دنیـا زِ حضورت

لبخند بزن ای دوجهان غرقه به نورت

شعرم‌همه‌از دست‌ بِرفته‌ ست زِ شورت


با نـام تو جان از تب و از تاب فتـاده


ای نـامِ تو بر سردیِ هـر واژه دل‌آرام

مهرِ نفسِ فاطمـه آغشته به این نـام

آری، ره این سائـلِ دیـوانـه ی نـاکـام


ایـنگونـه به میخـانه‌ی اربـاب فتـاده


تا عطرِ گلِ‌ یاس‌ به‌ گیسوی‌ حسین‌ است

دنیـا گرهی از گرهِ مـوی حسین‌ است

عالم‌ همه‌ در گوشه‌ ی‌ ابروی‌ حسین‌ است


مهـرش به دلِ مـاهِ جهـان تاب فتاده...

🖊 طهورا قائمی امیری
🖋 مهدیه سادات موسوی خصال

••✧═┅ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج┅═✧••

1401/12/05┅

« أَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشّـِفآءَ فی تُرْبَتِهِ »

"« به نام نامی سر باسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر بلند بالا سر... »"

امروز به یاد می آورم کودکی را که در حوالی چایی های داغی نشسته بود که با چشم هایت می توانستی بخارشان را تشخیص بدهی. به یاد می آورم که مادرش به سینه می زد و ابتدا کودک فقط نگاه می کرد! اما وقتی صدای ناله ی مادرش میان نجوایِ "یا حسینِ" دیگران بلند شد تاب نیاورد و کاسه ی صبرش...آنقدر لبریز شد که به گریه افتاده بود و با دست های کوچکش اشک هایش را پاک می کرد.
من این ها را به یاد می آورم و فکر میکنم به کودکانی که صدای شکسته شدن قلب صبور پدرشان را شنیدند و خواستند اشک هایشان را با دست هایشان پاک کنند ولی دست هایشان پر از زخم شده بود و غریبانه سرِ آستین های خاکی‌شان را به صورت می‌کشیدند. آری، به یاد می آورم و به آن پدری فکر میکنم که کودک تشنه لب اش را به روی دست گرفت تا شاید آن جان های سخت، یک قطره آب رحم داشته باشند. پدری که فرمود: " کیف استسقی لطفلی فابوا ان یرحمونی. که چگونه برای طفل خردسالم آب خواستم و آنها رحم نکردند.."
در این لحظه به چیزی فکر میکنم که جا دارد برایش آنقدر بگریی که دیگر نفست به سختی بالا بیاید و چشم هایت رنگ خون بگیرند! در این لحظه فکرم به آنجایی می رسد که پدر نمی دانست چگونه به سمت رباب برگردد. می‌گویند ابتدا چند قدمی به سمت خیمه ها رفته است و بعد در حالی که سرش پایین است دوباره با همان قدم ها از خیمه دور شده است...
مگر اشک ریختن چیزی جز این غربت است؟! 
با من بیا...
هنوز مانده است!
با من بیا تا به آنجایی برسیم که می گویند غریبانه ترین لحظه برای پدر است. آنجایی که پدر محاسن خود را به دست گرفت و رو به آسمان کرد..آنجایی که هرچه فرزندش دور تر میشد زانوان لرزان تر می شدند. با من بیا و بلند آه بکش!
من نمی دانم آخر یک قلب چقدر می تواند جراحت بردارد؟!
با من بیا تا به آنجایی برسیم که خواهر دوان دوان می دوید روی خاک داغ بیابان و می فرمود:
"مهلاً مهلاً...یابن الزهرا..." با من بیا تا آنجا که خواهر برای عمل به وصیت مادرشان بر گلویِ آن برادر، آن غریب، آن مظلوم یعنی حسین "علیه السلام" بوسه می زد و با دلهره به آن وجود تشنه اما استوار نگاه می کرد. 
دیگر نیا..!
یعنی نمی شود که بیایی! دیگر حسین رفته است...
خواهر در آن ارتفاع مانده است و این ها با برادرش چه می کنند؟! کودکان تشنه و تنها کنار خیمه ها ایستاده اند و این ها با پدرشان، آرامِ جانشان چه می کنند؟!
آه..
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر!
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد...

به قلب ات بگو باید اکنون به سختی بتپد! به دست هایت بگو به سر بزنند! به چشم هایت بگو دریای طوفانی شوند و...، به حنجره ات بگو مدام بگوید: آجرک الله یا صاحب الزمان فی مصیبت جدک الحسین علیه السلام 
و در آخر، بعد از هزار و چندی سال..ما فقط میتوانیم به آن نقطه ای برسیم که می فهمیم درکمان، قلبمان و ذهن و روحمان نمی کشد به اصل این مصیبت. مصیبتی که می گویند بعد از آن چهره ی خواهر دیگر آن چهره ی قبل نبود. مصیبتی که سال ها قبل از آن مادرِ این خواهر و این برادر به یادش به سر می زدند و صدای گریه‌هایشان اشک همه را جاری میکرد...
آری!
عاشورا، این مصیبت که ما بعد از گذشت این همه سال هنوز، هرسال می نشینیم و با شنیدنش، تنها با شنیدنش به گریه و ناله می‌رسیم.
می خواهم بگویم قلب های ما که امروز گریان اند، چشم های ما که امروز می بارند، شاید کمی، فقط کمی آن قلبِ در فشار را آرام کنند...
می دانی کدام قلب را میگویم؟! آن قلبی که گفته اند برای سلامتی اش در این روز هرکار که می توانی بکن! آن قلب که صبح و شب بر مصیبت جد غریبش خون گریه می کند! او که مثل من و شما تنها با شنیدن اشک نمی ریزد، او که با آن چشم های عزیز، با آن چشم های سوزان از گریه، می بیند این روایت را...
پدر محزون من!
خون می چکد از رد دیده ات...آخر تو قرن هاست هر روز میبینی آنچه را که من فقط شنیده ام!
آخر ای جانم به قربان آن دیده های گریان ات!
ما خوب گریه می کنیم؟ خوب به سینه می زنیم؟! خوب عزاداری می کنیم، که آرام شوید؟!
 ما...آنقدر که باید مصیبت‌زده هستیم که آن روز، صدایتان را که می‌گوید:" ان جدی الحسین قد قتلوه عطشانا..." بشنویم...؟!

 

🖊 زهرا کبریت چی

🖋 مهدیه سادات موسوی خصال


             ••┅ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج┅••

                    ┅1400/05/28┅

ادامه نوشته